در جلسهای که به همراه آقای رفسنجانی در خدمت امام بودیم، ایشان در خصوص رابطهشان با مرحوم پدرم مطالب جالبی را فرمودند؛ از جمله فرمودند که نخستین بار که استاد را دیدم، ایشان با مرحوم آیتالله حائری، مؤسس حوزه علمیه قم، در حال بحث بودند. در کنار ایشان عده دیگری نیز نشسته بودند و به بحث آنها گوش میدادند و احیاناً در بحث شرکت میکردند. من هم در گوشهای به انتظار ایستادم. پس از تمام شدن بحث، از ایشان تقاضای درس فلسفه داشتم، اما زیر بار نرفتند.
در همان حال که ما راه میرفتیم، مردم و بازاریها میآمدند و خدمتشان سلام میکردند و پس از عرض ادب، از ایشان سؤالهایی میکردند. مرحوم آقای شاهآبادی جوابهایی میدادند که متناسب با سطح فکری این افراد نبود. از این رو به ایشان عرض کردم: «آقا، جوابهای شما برای این افراد قابل فهم نیست. شما چرا این مطالب را میگویید؟» ایشان فرمودند: «بالآخره اینقدر هست که این حرفهای کفری به گوش آنها بخورد؛ حرفهایی که مردم کفرش میدانند.»[1]
راوی: آیتالله نصرالله شاهآبادی
[1] پا به پای آفتاب، ج 3، ص 254