مرجع رسمی آیت‌الله‌العظمی میرزا محمدعلی شاه‌آبادی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اخلاق» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

هدایت برای همه

       ایشان بسیار عنایت داشتند به این‌که افرادی که مستعد هستند با دادن دستورالعمل‌های خاص اخلاقی، پله‌پله آن‌ها را به مرتبه کمال نزدیک بکنند. ایشان از ساختن جوان‌ها و نوجوان‌هایی که در محضر ایشان بودند تا پیرمردها و کسبه بازاری که در نماز ایشان حاضر می‌شدند تا تربیت طلاب و فضلایی که بنا بود هادی و مبلّغ دین اسلام و مردم به دین اسلام باشند؛ همه این اقشار را در تربیت دینی و فعالیت‌های فرهنگی‌شان مورد نظر و مورد لحاظ داشتند.

یکی از بازاریان نقل می‌کند که آقای شاه‌آبادی یک بار در مسجد در صحبت‌هایشان ناراحت و عصبانی شدند؛ با تندی و ناراحتی اظهار می‌کردند که چرا افرادی که دور و برشان هستند قدمی برنمی‌دارند برای تکامل و خودسازی؛ اگر واقعاً نمی‌خواهید آدم بشوید، من خودم را این‌قدر به زحمت نیندازم، و بسیار ناراحت بودند که چرا از اطرافیان ایشان، که این‌همه خود را به زحمت می‌اندازد برایشان، قدم‌های جدی‌تر برنمی‌دارند.

این آقا نقل می‌کند من و دو نفر دیگر بعد از صحبت‌های ایشان رفتیم به محضرشان و گفتیم آقا ما می‌خواهیم آدم بشویم، شما بگویید باید چه‌کار کنیم؟ ایشان وقتی مطمئن شدند که ما تصمیم جدی گرفتیم، چون قبلش با ما صحبت کردند، گفتند من سه دستور به شما دارم و به این دستورها عمل کنید و بعد بیایید برای مرحله بعد پیش من. این آقا انسان عادی است. طلبه علوم دینی نیست. نقل می‌کند که آقا فرمودند که مطلب اول: مقید باشید نمازتان را اول وقت بخوانید؛ هر جا هستید، صدای اذان آمد، بروید سراغ نماز و اگر ممکن است به جماعت. دستور دوم: در کاسبی انصاف داشته باشید و به حداقل منفعت راضی باشید. دستور سوم: برای ادای حقوق الهی و خمس و سهم امام و واجباتی که از نظر اقتصادی به گردنتان است، اگرچه شارع مقدس گفته یک سال صبر کنید، ولی شما ماه به ماه حساب کنید؛ ببینید منفعت کسب‌تان در این ماه چقدر بوده، سهم امام را پرداخت کنید.

این آقا نقل می کند ما این سه دستور را یک ماه عمل کردیم. بعد از یک ماه، یک روز از بازار رد می‌شدیم، صدای اذان بلند شد. وارد مسجد شدیم. نماز داشتیم می‌خواندیم، عالم بزرگواری امامت جماعت را داشتند. نگاه کردیم دیدیم سر نماز گاهی اوقات آقا هستند و گاهی نیستند. بعد از نماز خدمت آقا عرض کردیم: «آقا بعضی اوقات سر نماز نبودید.» این عالم بزرگوار که فهمیدند ما قدرتی پیدا کردیم، عذرخواهی کرد، گفت: «قبل از اینکه به نماز بیایم، با اهل منزل اختلافم شد و بحثی کردم. آنجا سر نماز گاهی ذهنم به منزل می‌رفت. آن هنگام به نظر شما نبودم.» به ایشان می‌گوید که ما با  یک ماه گوش کردن به دستور آقا چنین قدرتی پیدا کردیم و البته بعد خدمت آقا رفتیم و ادامه دادیم و توفیقاتی پیدا کردیم که بعد برای ما نقل نکردند.[1]

 

[1]  راوی: حجت‌الاسلام سعید شاه‌آبادی

  • ۰
  • ۰

احترام به مؤمن

آیت‌الله شاه‌آبادی در زندگی داخلی خود یک مسائل خاصی داشت که با تمام علما فرق داشت. اولین کسی که تلفن در خانۀ خود آورد آیت‌الله شاه‌آبادی بود . بقیۀ علما اشکال می‌کردند . ایشان بسیار مهمان‌دار بودند و اگر فردی میهمان ایشان می‌شد، بلافاصله پذیرایی می‌­کرد و حتی از بیرون غذا می­‌آورد و اگر تابستان بود، بستنی می­‌آورد. در خانه گلیم و ... بود، ولی خارج از خانه یک زندگی مرفه نشان می­‌داد.

یکی ازآقایان به حاج‌آقا  گفتند: «شما چطور برنامه­‌هایتان غیر از دیگران است؟ دیگران در خانه مبل و... دارند، ولی بیرون یک حصیری دارند که از مردم پذیرایی کنند. چرا شکل زندگی شما با بقیه فرق می‌کند؟» ایشان لبخندی زده بودند و گفته بودند: «عجب! عجب! مگر مؤمن می­‌تواند آبروی خدا را ببرد؟ مؤمن آبروی خداست. باید همین آبروی خدا را حفظ کنم. اگر من احیاناً یک زندگی پایین داشته باشم، باید بین من و خدای من باشد، ولی جلوی مردم باید غیر از این نشان بدهم.»

ایشان وقتی که می­‌خواستند از خانه بیرون بیایند، می‌­ایستادند و تمام عمامه و لباسشان را مرتب می‌­کردند. آیت‌الله شاه‌آبادی خیلی خوشگل بود و به خاطر زیبایی ایشان همه می­‌آمدند در مسجد جامع بیرون ایوان، هم زن‌­‌ها و هم مردها به تماشای ایشان. یکی از ایشان سؤال کرده بود که شما چرا جلوی آینه می‌­ایستید و این‌قدر خودتان را آرایش می‌­کنید؟! ایشان لبخندی زده بود و گفته بود: «مؤمن محترم است. اگر احیاناً خار و خاشاکی به محاسن یا عمامه من چسبیده باشد و مردم ببینند و لبخند بزنند، این خلاف احترام مؤمن می‌­باشد. مؤمن باید خودش احترام خودش را حفظ کند.»

 

راوی: حاج آقا مهدی فداقی

  • ۰
  • ۰

حسن شاه‌آبادی فرزند آیت‌الله شاه‌آبادی

پدرطوری بودند که ما مجبور بودیم که به ایشان احترام بگذاریم. علت آن این بود که انسانی بودند که هیچ موقع کلمۀ زشتی به انسان نمی‌گفتند. اگر هم خطا می‌کردیم، نهایت نصیحت می‌کردند که خطا نکنید و می‌گفتند کارتان خطا بوده. ما اجباراً باید به ایشان احترام می‌گذاشتیم، چون اگر ما احترام نمی‌گذاشتیم، همسایگان هم احترام نمی‌گذاشتند و کسی احترام نمی‌گذاشت. وقتی ایشان به مسجد می‌رفتند و ما هم دنبالشان می‌رفتیم، محال بود که ما هم‌قدم با ایشان راه برویم. دو قدم دورتر از ایشان راه می‌رفتیم و به ایشان احترام می‌گذاشتیم، برای اینکه مردم بدانند ایشان پدر ما هستند و ما بچۀ ایشان هستیم. مردم هم به ایشان احترام می‌گذاشتند و وقتی ایشان را می‌دیدند، سلام می‌گفتند و رد می‌شدند.[1]

 

راوی: حسن شاه‌آبادی

 

[1] مصاحبه با حسن شاه‌آبادی