با مردم بسیار خوشبرخورد بودند و همیشه خندهرو بودند، مخصوصاً در زمان درس دادن. زمانی که میدیدند روحیه مردم کسل شده است، جملههایی میگفتند که مردم میخندیدند. برخوردشان با مردم بسیار خوب بود و هر کسی که درد دلی داشت به ایشان میگفت. حاجآقا خیلیها را هم نصیحت میکردند که شما این پولهایی که از اداره میگیرید باید بیاورید، نه پیش من، پیش هر کسی که میخواهید ببرید؛ ببرید و حلال کنید؛ چون یک مقدار غش در آن است و آن را برطرف کنید چون شما مسلمان هستید. مردم را نصیحت میکردند و به آنها دلگرمی میدادند و برخورد خیلی خوبی با مردم داشتند.
راوی: حسین علیرضایی (مکبر مسجد جامع بازار تهران)
رضاخان دستور داده بود منبر را از مسجد مرحوم شاهآبادی بردارند. ایشان هم دستبردار نبود و ایستاده سخنرانی میکرد. روزی مأمور شهربانی خواست با کفش وارد مسجد شود. با عتاب حاجآقا خشکش زد: فَاخلَع نَعلَیکَ![1]
حدود سهچهار روز از این جریان گذشته بود که ناگهان متوجه تعداد زیادی از افراد نظامی شدیم که در مقابل درهای ورودی مسجد ایستاده بودند، به طوری که گویا میخواستند مسجد را تحت محاصره دربیاورند و قرق کنند. هنوز آیتالله شاهآبادی نیامده بودند که یکباره متوجه فردی بلندقامت شدیم که ابهت نظامی خاصی داشت. خادم مسجد از من پرسید که این کیست؟ و من که او را شناخته بودم، گفتم: «رضاشاه است.»
اذان ظهر را گفتند و رضاشاه همچنان باعصبانیت در حال قدم زدن بود. اواسط اذان بود که آیتالله شاهآبادی تشریف آوردند. شما مرحوم آقای شاهآبادی را ندیده بودید. ایشان واقعاً جذبه و روحانیت خاصی داشتند، عظمتی شگفت داشتند. رضاشاه تا چشمش به ایشان افتاد، تحت تأثیر عظمت ایشان خم شد و به ایشان تعظیم کرد. جذبۀ معنوی و سیمای روحانی مرحوم آیتاللهالعظمی شاهآبادی او را به تعظیم و ادای احترام وادار کرده بود.
شاید پذیرش این حرف و این خاطره، که من با چشمان خودم دیدم، برای شما باورنکردنی باشد، ولی من که از دور این صحنهها را با دقت زیر نظر داشتم، بیاختیار به گریه افتادم.[2]
راوی: حسین علیرضایی، مکبر آیتالله شاهآبادی