مرجع رسمی آیت‌الله‌العظمی میرزا محمدعلی شاه‌آبادی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پا به پای آفتاب» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نصرالله شاه‌آبادی

در جلسه‌ای که به همراه آقای رفسنجانی در خدمت امام بودیم، ایشان در‏ خصوص رابطه‌‏شان با مرحوم پدرم  مطالب جالبی را فرمودند؛ از جمله فرمودند که [...] درس استاد سراسر اخلاقی، عرفانی و بسیار مؤثر بود. به سبب ارزشمندی مباحثی که استاد شاه‌آبادی در درس‌ها مطرح می‌کرد، برخی از شاگردان استاد هیچ‌گاه حاضر نبودند درس ایشان را رها کنند.

دربارۀ شاگردان مرحوم شاه‌آبادی نیز باید عرض کنم که این شاگردان مختلف بودند و به صورت پراکنده‌ای در بحث‌های‏ ایشان شرکت می‏‌کردند و اینطور نبود که خود را ملزم به شرکت در تمام جلسه‏‌های حاج‌آقا شاه‌آبادی کنند. تنها من و چند نفر دیگر بودیم که هیچ‌گاه شرکت در درس‌های‏ ایشان را ترک نمی‌کردیم. ولی آقایان دیگر، گاهی هفته‌ای سه روز می‌آمدند و گاهی‏ هفته‌ای یک روزش را هم نمی‌آمدند. اما برنامۀ من در تمام مدت هفت سالی که مرحوم‏ شاه‌آبادی در قم سکونت داشتند، ادامه داشت. من تمام این ایام را در خدمت ایشان‏ تلمذ می‏کردم و از جلسه‌های مختلف‌شان بهره می‌بردم، تا اینکه به تهران آمدند و من از‏ آنجا که در قم به بحث و مباحثه مشغول بودم نتوانستم تمام وقتم را با ایشان بگذرانم‏، مگر در روزهای تعطیل.

به مجرد اینکه به تعطیلی برخورد می‌کردم، به عنوان عاشورا، ماه‏ مبارک رمضان یا هر عنوان دیگر، خودم را به تهران می‌رساندم تا در جلسه‌های ایشان‏ حضور یابم. دیگر برایم فرقی نمی‌کرد که این جلسه‌ها در منزل تشکیل شده باشند یا در‏ مسجد. حتی‌‏المقدور سعی می‌کردم تا زمانی که در تهران هستم، در خدمت‌شان باشم.[1]

 

راوی: آیت‌الله نصرالله شاه‌آبادی

 

[1] حجت‏ الاسلام والمسلمین نصرالله شاه‌آبادی، پا به پای آفتاب، ج 3، ص 254

  • ۰
  • ۰

اهل بیت استاد

میرزا محمدعلی شاه‌آبادی

امام در ایام تحصیل‌شان به‌طوری مجذوب مرحوم حاج میرزا محمدعلی‏ شاه‏‌آبادی، عموی بنده، شده بودند که دیگر درس عرفان ایشان را ترک نمی‌‏‌کردند. با اینکه‏ خیلی‌‌ها شاگرد ایشان بودند و می‌‏رفتند و می‌‌آمدند و درس را ترک می‏‌کردند و حضورشان‏ در درس به طور مستمر و دائم نبود، اما امام دائم شرکت می‏‌کردند و به طوری مجذوب‏ ایشان شده بودند که خودشان را جزء اهل بیت ایشان می‌‏دانستند. به‌‌طوری که اگر مثلاً‏ مرحوم عموی بنده می‌‏گفتند: «مهدی، برو یک عدد نان بگیر و بیاور»، ایشان (امام)‏ می‌‏گفتند: «نه، من می‏‌روم»، و برمی‌‏خاستند و می‌‏رفتند نان را می‌‏گرفتند و می‌‏آوردند.‏ این‌‌طور با مرحوم عموی من صمیمی شده بودند.[1]

 

راوی: صادق شاه‌آبادی

 

[1] حجت‏ الاسلام والمسلمین صادق شاه‌آبادی ـ پا به پای آفتاب؛ ج 3، ص 250