مرجع رسمی آیت‌الله‌العظمی میرزا محمدعلی شاه‌آبادی

۴۸ مطلب با موضوع «خاطره‌ها» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

محمدصادق شاه‌آبادی

مادر آقای شاه‌آبادی که در معیتشان بودند، اظهار دلتنگی برای سایر اولادشان می‌نمایند و ایشان را ملزم به بازگشت به ایران می‌کنند. حاج میرزا محمدتقی شیرازی که مطلع می‌شوند، راضی نبودند به این مراجعت؛ لذا مانع می‌شوند و می‌گویند: «وجود شما را اینجا لازم داریم.» آقای شاه‌آبادی پاسخ دادند: «مادر من ناراحت است و امر کرده تا ایشان را به ایران ببرم.» حاج میرزا محمدتقی اصرار به استخاره می‌فرمایند و می‌گویند که ترتیبی بدهید که بروید و برگردید. با این اوضاع به ایران برگشتند.

در سال 1330 ق. به اتفاق خانواده و به وسیله کجاوه از نجف به اصفهان حرکت کردیم. چون همة مریدهای آقا در تهران بودند، ایشان را به تهران دعوت کردند. لذا از راه بختیاری به سمت این شهر آمدیم. چون آن وقت‌ها راه‌های آسفالت و شوسه نبود، ما میان کوه و کمر و سرما مجبور به حرکت بودیم. حتی یادم هست که یک شب در سرما، چنان ماندیم که مشرف به موت شدیم، تا اینکه اهالی یکی از روستاها آمدند و بچه‌ها و بقیه را بردند کنار تنورهای‌شان تا گرم کنند و اینطور نجات پیدا کردیم. من از نجف به بعد تمام مدت با ایشان بودم.

 

راوی: آقا محمدصادق شاهآبادی

  • ۰
  • ۰

نصرالله شاه‌آبادی

در جلسه‌ای که به همراه آقای رفسنجانی در خدمت امام بودیم، ایشان در‏ خصوص رابطه‌‏شان با مرحوم پدرم  مطالب جالبی را فرمودند؛ از جمله فرمودند که [...] درس استاد سراسر اخلاقی، عرفانی و بسیار مؤثر بود. به سبب ارزشمندی مباحثی که استاد شاه‌آبادی در درس‌ها مطرح می‌کرد، برخی از شاگردان استاد هیچ‌گاه حاضر نبودند درس ایشان را رها کنند.

دربارۀ شاگردان مرحوم شاه‌آبادی نیز باید عرض کنم که این شاگردان مختلف بودند و به صورت پراکنده‌ای در بحث‌های‏ ایشان شرکت می‏‌کردند و اینطور نبود که خود را ملزم به شرکت در تمام جلسه‏‌های حاج‌آقا شاه‌آبادی کنند. تنها من و چند نفر دیگر بودیم که هیچ‌گاه شرکت در درس‌های‏ ایشان را ترک نمی‌کردیم. ولی آقایان دیگر، گاهی هفته‌ای سه روز می‌آمدند و گاهی‏ هفته‌ای یک روزش را هم نمی‌آمدند. اما برنامۀ من در تمام مدت هفت سالی که مرحوم‏ شاه‌آبادی در قم سکونت داشتند، ادامه داشت. من تمام این ایام را در خدمت ایشان‏ تلمذ می‏کردم و از جلسه‌های مختلف‌شان بهره می‌بردم، تا اینکه به تهران آمدند و من از‏ آنجا که در قم به بحث و مباحثه مشغول بودم نتوانستم تمام وقتم را با ایشان بگذرانم‏، مگر در روزهای تعطیل.

به مجرد اینکه به تعطیلی برخورد می‌کردم، به عنوان عاشورا، ماه‏ مبارک رمضان یا هر عنوان دیگر، خودم را به تهران می‌رساندم تا در جلسه‌های ایشان‏ حضور یابم. دیگر برایم فرقی نمی‌کرد که این جلسه‌ها در منزل تشکیل شده باشند یا در‏ مسجد. حتی‌‏المقدور سعی می‌کردم تا زمانی که در تهران هستم، در خدمت‌شان باشم.[1]

 

راوی: آیت‌الله نصرالله شاه‌آبادی

 

[1] حجت‏ الاسلام والمسلمین نصرالله شاه‌آبادی، پا به پای آفتاب، ج 3، ص 254

  • ۰
  • ۰

محمد شاه‌آبادی

آیت‌الله محمد شاه‌آبادی، فرزند عارف کامل، نقل می‌کنند که امام خمینی فرمود:

یک روز متوجه شدیم که ایشان حدود دو ماه است که پس از پایان درس‌هایشان برای طلبه‌ای، درس حاشیۀ ملاّ عبدالله[1] می‌گویند. خیلی تعجب کردیم که چطور ایشان قبول کرده‌اند بعد از نُه درس سنگین و پیاپی[2]، حاشیه بگویند؛ آن هم فقط برای یک طلبه! تصمیم گرفتیم از آن طلبه بخواهیم نزد استاد دیگری برود، ولی قبول نمی‌کرد. حتی به او گفتیم هر استادی از اساتید بزرگ حوزه علمیه قم، به جز آقای شاه‌آبادی و حاج شیخ[3] را بخواهد، ما حاضریم که با او صحبت کنیم. اما آن طلبه قبول نمی‌کرد و می‌گفت روی کره زمین، من به غیر از آقای شاه‌آبادی از کس دیگری درس نمی‌گیرم.

این بار تصمیم گرفتیم نزد آقای شاه‌آبادی برویم و ایشان را به امر متقاعد کنیم. لذا یک روز بعد از درس، خدمت ایشان رفتیم و آرام‌آرام صحبت را شروع کردیم و با تکیه بر اصل الاهمّ فالاهم، به ایشان عرض کردیم که لازم است شما بعد از نُه درس استراحت کنید. خوب که حرف‌هایمان را زدیم، ساکت شدیم و گمان کردیم که ایشان را متقاعد کرده‌ایم. ولی آقای شاه‌آبادی فرمود: «انسانی از من تقاضایی کرده است و من در حدّ امکانم، تقاضایش را برآورده می‌کنم.»

 

منبع: عارف کامل، ص 17-18

 

[1] از دروس مقدماتی حوزه در علم منطق است که طلاب معمولاً آن را در سال دوم تحصیل می‌کنند.

[2] امام خمینی می‌فرمودند: «آیت‌الله شاه‌آبادی درحوزه علمیه قم روزی 9 درس تدریس می‌فرمودند که از نیم ساعت قبل از طلوع آفتاب شروع می‌شد و تا نیم ساعت قبل از ظهر ادامه داشت و اوّلین درس ایشان هم درسی بود که ما شرکت می‌‌کردیم.»

[3] آیت‌الله حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی، مرجع تقلید و مؤسس حوزه علمیه قم.

  • ۰
  • ۰

حسن شاه‌آبادی فرزند آیت‌الله شاه‌آبادی

چون پدر و مادر من یک فرد متدینی بودند، من به خاطر دارم پدر و مادرم زمانی که ما پنج یا شش ساله بودیم، سورۀ حمد و توحید را ایشان به ما یاد دادند. ایشان در کوچۀ سرداری پشت مسجد سپهسالار منزل داشتند. آنجا نماز و روزه و حمد و سوره را ایشان به ما یاد دادند. پدرمان گاهی اوقات برای مسائلی که پیش می­آمد، سؤالاتی می‌‌کردیم و ایشان جواب‌مان را می‌‌دادند. ایشان چندین زن داشتند و مادر بنده دومین یا سومین زن ایشان بودند. کسی می‌­گفت که مادر من عاشق پدر شما شد و خودش نمی­‌توانست کاری انجام بدهد، دختر خودش را به ایشان داد.[1]

 

راوی: حسن شاه‌آبادی

 

[1] مصاحبه با حسن شاه‌آبادی

  • ۰
  • ۰

     رضا میرپنج پهلوی

     وقتی که رضاخان دستور داد منبر را از مسجد مرحوم ابوی بردارند تا مانع سخنرانی ایشان شوند، ایشان دست از سخنرانی برنداشتند و به طور ایستاده سخنرانی می‌کردند. مأموران شهربانی هم مرتباً به مسجد می‌آمدند و مطالب منبر ایشان را می‌نوشتند و گزارش می‌کردند. یک بار که رئیس کلانتری به مسجد آمده بود، چون می‌خواست با کفش وارد مسجد شود، ایشان با صدای بلند فرمودند:

فَاخلَع نَعلَیکَ[1]

آن‌چنان به مأموران پرخاش کردند که آن‌ها ترسیدند و از مسجد بیرون رفتند.

وقتی که آیت‌الله‌العظمی شاه‌آبادی از مسجد خارج شدند، مأموران هم به دنبال ایشان رفتند و از ایشان می‌خواستند که متعهد شوند که دیگر به منبر نروند. ولی ایشان با همان لهجه اصفهانی خود به مأموران می‌فرمودند: «برو به بزرگ‌ترت بگو بیاد!»

 

راوی: شهید آیت‌الله مهدی شاه‌آبادی

 

[1] قسمتی از آیۀ12 سورۀ طه که خداوند به حضرت موسی امر می‌کند که به خاطر مقدس بودن وادی کفش‌هایش را از پایش خارج کند.

  • ۰
  • ۰

امام خمینی و آیت الله شاه آبادی

     روز مبعث سال 1363 ش. بود که بعد از شهادت اخوی حاج آقا مهدی، به دیدار امام رفتم.[1]بنا بود آقا سعید، اخویزاده ما (پسر حاج آقا مهدی)، را به دست امام ملبس به لباس روحانیت کنیم. لذا با هم به جماران رفتیم. آیتالله خامنه‌ای و هیئت دولت و عده‌ای دیگر از مسئولان از جمله آقای هاشمی رفسنجانی، تیمسار ظهیرنژاد و غیره هم حضور داشتند. وقتی من وارد شدم، عمامه را روی نیمکتی که آقا نشسته بودند گذاشتم و عرض کردم: «می‌خواستیم آقا سعید را ملبس و معمم کنیم. مرحوم امام عمامه را برداشت و بر سر آقا سعید گذاشت. تیمسار ظهیرنژاد گفت: «صلوات بلندی بفرستید» و همه صلوات فرستادند.

سپس آقای رفسنجانی بهمزاح گفت: «آقای شاه‌آبادی! تمام شاه‌ها از بین رفتند، حالا شما فامیلتان را شاه گذاشتید؟ این را بردارید و به جای آن خمینیآبادی کنید!» همه خندیدند. گفتم: «آن شاههایی که از بین رفتند، شاه‌های خراب بودند. تنها یک شاهِ آباد است و آن همین شاه‌آبادی است که افتخار حضرت امام هم هست.» همه خندیدند و باز آقای ظهیرنژاد گفت: «صلوات بفرستید.»

در همین حال آقای رفسنجانی از مرحوم امام پرسید: «آغاز ارتباطتان با مرحوم آقای شاه‌آبادی چگونه بود؟» مرحوم امام فرمود: «من گمشده‌ای داشتم که هیچ کس غیر از میرزا محمد صادق شاه‌آبادی (پسر عموی ما) [2] خبر نداشت.

 روزی در مدرسه فیضیه، ناگهان میرزا محمد صادق صدا زد: «آقا روح الله، آقا روح الله! گمشده ات را می‌خواهی پیدا کنی؟  آنجا را نگاه کن»، و به حجره کنار مَدرس زیر کتابخانه اشاره کرد و گفت: «آقای شاه‌آبادی مقصد و گمشده شما است.» نزدیک حجره رفتم، دیدم آقای شاه‌آبادی و حاج شیخ داخل حجره با هم صحبت می‌کنند. بعد از مدتی ایشان بیرون آمد و من سلام کردم. این اولین مرتبه‌ای بود که با ایشان روبرو می‌شدم و از همان برخورد اول رفتار او مرا جذب کرد. دنبال ایشان تا گذرخان آمدم. در گذر خان، کسبه نزد ایشان می‌آمدند و سؤال می‌کردند. ایشان هم جواب هایی می‌داد که از سطح عموم مردم بالاتر بود. به ایشان عرض کردم: آقا، این مطالب در حد فهم مردم نیست. ایشان فرمودند: «بگذار این کفریات به گوش مردم هم بخورد.»[3]

بعد از عبور از گذرخان به ایشان عرض کردم: آقا دلم می‌خواهد نزد شما فلسفه بخوانم. ابتدا ایشان زیر بار نرفت. خواسته خود را تکرار و اصرار کردم تا به گذر جدّا رسیدیم.[4] آنجا پذیرفتند و فرمودند: اسفار را با هم شروع می‌کنیم. این دفعه عرض کردم: نه، من فلسفه نمی‌خواهم. من عرفان می‌خواهم! ایشان دوباره زیر بار نرفت. دنبال ایشان تا کوچه عشقعلی آمدم. تا نزدیک منزل این اصرار و انکار ادامه یافت. در را باز کردند و داخل رفتند و به من تعارف کردند و من هم که می‌خواستم نتیجه‌ای بگیرم، بی درنگ داخل رفتم. ناهار هم آنجا خوردیم و سرانجام بعد از ناهار ایشان موافقت کردند.[5]

ایشان درس عرفان را شروع و شاگردان زیادی در درس شرکت کردند، ولی تنها کسی که هیچ غیبت نداشت من بودم. روز به روز علاقه ام به ایشان زیادتر شد، تا آنجا که در درس اخلاقی که شب‌های پنجشنبه در مسجد عشقعلی برای بازاری‌ها افاده می‌فرمود، حاضر می‌شدم و آن را می‌نوشتم.»[6]

سپس مرحوم امام می‌فرمود: «افرادی که در مراحل عرفانی قوی بودند، هیچ یک اهل مبارزه نبودند، ولی مرحوم شاه‌آبادی عارفی بود که در عین عرفان، به معنی واقعی کلمه مجاهد هم بود.»[7]

 

راوی: آیتالله نصرالله شاهآبادی

منبع: حدیث نصر، ص 129-132

 

 

[1] در پی شهادت شهید آیةالله مهدی شاه‌آبادی و یک روز پس از تدفین پیکر خونین و مطهر ایشان، روز یکشنبه 9 اردیبهشت ماه سال 63 که مصادف با عید سعید مبعث بود، فرزندان و برادران این شهید عالیقدر، در معیت شخصیت‌های محترم مملکتی رئیس جمهور و رئیس مجلس شورای اسلامی و اعضای شورای نگهبان در جماران به محضر امام امت شرفیاب گردیدند. (یادنامه شهید شاه‌آبادی، ص 46)

 

[2] مرحوم حاج آقا میرزا محمد‌صادق شاه‌آبادی فرزند مرحوم آیةالله حاج شیخ علی محمد الشریف در 3 دی 1273 ش (1312ق) در اصفهان دیده به جهان گشود. پس از طی مقدمات، در حوزه علمیه قم از محضر مرحوم آیةالله حاج شیخ عبدالکریم حائری و عموی بزرگوارش آیةالله میرزا محمد علی شاه‌آبادی کسب فیض کرد و از هر دو بزرگوار موفق به دریافت اجازه اجتهاد گردید. حاج آقا میرزا محمد صادق از دوستان نزدیک امام خمینی و سبب آشنایی مرحوم امام با آیةالله شاه‌آبادی بود. وی پس از مهاجرت به تهران در نزدیکی مسجد سراج کوچک در محله شاه آباد سکنی گزید و به تاسیس روزنامه‌ای به نام «عقیده» همت گمارد. و به موازات آن به تصدی سردفتری محضر اسناد رسمی 22 و ازدواج 117 اشتغال داشت.  وی در تاریخ 13 شهریور 1367 دعوت حق را لبیک گفت و در حرم حضرت عبدالعظیم مقبره ابوالفتوح رازی در جوار عمویش آیةالله شاه‌آبادی به خاک سپرده شد.

 

[3].  امام خمینی در جلسات تفسیر سوره حمد اشاره‌ای به این جریان کرده و می‌فرمایند: «مرحوم آقاى شاه‏آبادى_ رحمه اللَّه_ براى عده‏اى از کاسبها [که‏] مى‏آمدند آنجا، مسائل را همان طورى که براى همه مى‏گفت، براى آنها هم مى‏گفت. من به ایشان عرض کردم: آخر این‏ها [که سنخیتى ندارند!] گفت: بگذار این کفریات‏ به گوششان بخورد!» (تفسیر سوره حمد، ص190).

 

[4]. در بعضی از نقل‌ها «گذر عابدین» ذکر شده است. (خاطرات آیةالله نورالله شاه‌آبادی _ مخطوط _ و یادنامه شهید شاه‌آبادی، ص 46)

 

[5]. مرحوم حجةالاسلام سید احمد خمینی جریان اولین دیدار مرحوم امام با آیةالله شاه‌آبادی را چنین نقل می‌کنند: «یک روز امام (ره) با مرحوم آقای الهی که از شخصیت‌های عارفمسلک قزوین بود در قم ملاقات می‌کنند، و در جریان این ملاقات، مرحوم شاه‌آبادی را دیدند. امام در این باره فرمودند: در مدرسۀ فیضیه ایشان را ملاقات کردم و یک مسئله عرفانی از ایشان پرسیدم. شروع کردند به گفتن . فهمیدم اهل کار است. گفتم: می‌خواهم درس بخوانم. ایشان قبول نمی‌کردند، اصرار کردم تا قبول کردند فلسفه بگویند، چون خیال می‌کردند که من طالب فلسفه هستم. وقتی قبول کردند گفتم فلسفه خواندهام و برای فلسفه نزد شما نیامدهام. می‌خواهم عرفان بخوانم، شرح فصوص را، ایشان اِبا کردند ولی از بس اصرار کردم قبول فرمودند. (سیمای فرزانگان، ص 87؛ عارف کامل، ص5)

همچنین امام خمینی (ره) درباره اولین سؤالاتی که از محضر آیةالله شاه‌آبادی پرسیده‌اند در کتاب مصباح الهدایة می‌نویسد: قال شیخنا و أستاذنا فی المعارف الإلهیّة، العارف الکامل، المیرزا محمد على الشاه‏آبادی الأصفهانی، أدام اللّه أیّام برکاته، فی أوّل مجلس تشرّفت بحضوره و سألته عن کیفیّة الوحى الإلهی، فی ضمن بیاناته إنّ «هاء» فی قوله تبارک و تعالى: <إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ> إشارة إلى الحقیقة الغیبیّة النازلة فی بنیة المحمّدیّة الّتی هی حقیقة «لیلة القدر». (مصباح الهدایة إلى الخلافة و الولایة، ص27)

 

[6]. علاقۀ مرحوم امام خمینی (ره) به درس استاد خویش به نحوی بوده است که بلافاصله آراء مرحوم آیةالله شاه‌آبادی را در کتاب خود  _ شرح دعاء سحر _ درج کرده اند. امام خمینی در سال 1347 هـ ق، زمانی که مشغول تالیف کتاب «شرح دعاء سحر» بودند، ارتباطشان با مرحوم شاه‌آبادی آغاز می‌شود. حضرت امام در اواسط کتاب «شرح دعاء سحر» (ص91) به حضور در درس آیةالله شاه‌آبادی اشاره می‌کند و می­نویسد: «و اتفق الحضور فی محضر احد العلماء الکرام، دام ظله المستدام»، و از این قسمت تا آخر کتاب از استاد خویش نقل قول هایی دارند. در قسمت اول کتاب نیز، در متن اشاره‌ای به آراء مرحوم آیةالله شاه‌آبادی وجود ندارد، لکن مرحوم امام در قالب سه حاشیه، نظرات مرحوم شاه‌آبادی را نقل فرمودهاند.

 

[7] مقام معظم رهبری حضرت آیةالله خامنه‌ای(دامت برکاته) در این باره می‌فرماید: «امام درباره استاد بزرگوار خود _ مرحوم آقای شاه‌آبادی _ گفته بودند که ایشان اهل مسائل سیاسی بودند. همچنین من در جایی از امام شنیدم که مرحوم آقای شاه‌آبادی روی منبر گفته بودند که اگر کسی دور و بر من بود، قیام می‌کردم.» (بیانات در دیدار با فرزند آیةالله شاه‌آبادی و جمعی از مردم 24 / 1 / 1377؛ مدح خورشید، ص113)

 

  • ۰
  • ۰

اشک بی‌­اختیار

آیت الله میرزا محمدعلی شاه‌آبادی

به حضرت زهرا (سلام‌­الله­‌علیها) خیلی اعتقاد داشتند. وقتی که اسم ایشان می‌­آمد، مثل این بود که فرزند ایشان فوت کرده‌­اند، خیلی گریه می‌­کردند و تمام محاسن ایشان پُر از اشک می‌­شد. علاقه شدیدی به حضرت فاطمه (سلام‌­الله­‌علیها) داشتند. واقعاً عجیب بود. در مورد حضرت فاطمه (سلام‌­الله­‌عیلها) واقعاً عجیب گریه می‌­کردند. هیچ­‌وقت این صحنه‌­ها از یادم نمی‌­رود که زمانی که نام حضرت فاطمه (سلام‌­الله­‌علیها) می‌­آمد، بی‌­اختیار اشک می‌­ریختند. برای امام حسین (سلام‌­الله‌­علیه) هم بود، ولی به حضرت فاطمه (سلام‌­الله­‌علیها) خیلی علاقه داشتند. برای حضرت فاطمه (سلام‌­الله­‌علیها) بی‌­نهایت گریه می‌­کردند. البته خودشان توجه نداشتند. بی‌­اختیار اشک می‌­آمد .[1]

 

راوی: حسن شاه‌­آبادی

 

[1] مصاحبه با حسن شاه‌­آبادی

  • ۰
  • ۰

اهل بیت استاد

میرزا محمدعلی شاه‌آبادی

امام در ایام تحصیل‌شان به‌طوری مجذوب مرحوم حاج میرزا محمدعلی‏ شاه‏‌آبادی، عموی بنده، شده بودند که دیگر درس عرفان ایشان را ترک نمی‌‏‌کردند. با اینکه‏ خیلی‌‌ها شاگرد ایشان بودند و می‌‏رفتند و می‌‌آمدند و درس را ترک می‏‌کردند و حضورشان‏ در درس به طور مستمر و دائم نبود، اما امام دائم شرکت می‏‌کردند و به طوری مجذوب‏ ایشان شده بودند که خودشان را جزء اهل بیت ایشان می‌‏دانستند. به‌‌طوری که اگر مثلاً‏ مرحوم عموی بنده می‌‏گفتند: «مهدی، برو یک عدد نان بگیر و بیاور»، ایشان (امام)‏ می‌‏گفتند: «نه، من می‏‌روم»، و برمی‌‏خاستند و می‌‏رفتند نان را می‌‏گرفتند و می‌‏آوردند.‏ این‌‌طور با مرحوم عموی من صمیمی شده بودند.[1]

 

راوی: صادق شاه‌آبادی

 

[1] حجت‏ الاسلام والمسلمین صادق شاه‌آبادی ـ پا به پای آفتاب؛ ج 3، ص 250

  • ۰
  • ۰

حجت الاسلام قریشی

یادم نمی‌رود یکی از سفرها که خدمت حضرت آیت‌الله آقا محمد شاه‌آبادی، اخوی شهید، رسیدم، ایشان فرمودند که حج امسال را می‌توانی نیابت برای پدرم انجام بدهی؟ عرض کردم: «با کمال افتخار.» آن حج از امتیاز خاصی برخوردار بود؛ چون در تمام مراحل، به‌خصوص در طواف، از برکات روح بلند آن مرجع عارف، یک حالت معنوی خاصی هم در خود من ایجاد شده بود. حالا می‌گویم که بر  خود می‌بالیدم که من برای چنین شخصیتی نیابت حج انجام می‌دهم. سال بعدش هم فرمودند: «پس برای مادرم هم امسال نیابت حج را انجام بده.» عرض کردم: «چشم. برای من افتخار است که نیابت حج چنین شخصیت‌هایی را به عهده بگیرم.» بحمدالله برکات این دو بزرگ مرد و زن، این زن و شوهر، برکاتش هم نصیب من شد.

 

راوی: حجت‌الاسلام قریشی

  • ۰
  • ۰

اطاعت مادر

نصرالله شاه‌آبادی

پس از مدتی اقامت در سامرا، مادربزرگ ما که همراه ایشان بود، از وی می‌خواهد که به اصفهان برگردند. پدر ما برای اینکه با منع میرزا مواجه نشود، تصمیم می‌گیرد که بی سر و صدا و بدون اطلاع به میرزای شیرازی از سامرا حرکت کند و به ایران بیاید. میرزا مطلع می‌شوند و به منزل والد می‌آیند.

مرحوم والد می‌فرمود: اول صبح دیدم مرحوم میرزا به منزل ما وارد شدند و داخل ایوان عصا را به زمین زدند و گفتند: «میرزا محمد علی! رفتن به ایران بر تو حرام است.» و دو سه مرتبه این مطلب را فرمودند. به ایشان عرض کردم: «آقا من را بینالمحذورین قرار ندهید. مادر من چنین اصراری دارند و اگر اطاعت نکنم، عاق ایشان می‌شوم؛ اجازه بدهید من بروم و انشاءالله برگردم و در خدمت شما باشم.» میرزا با این درخواست موافقت کردند و ایشان به ایران آمدند، ولی به خاطر مشکلات مختلف، دیگر نتوانستند از ایران به سامرا برگردند.

 

راوی: آیتالله نصرالله شاهآبادی

منبع: حدیث نصر، ص 117